
قامت بیات در سال ۱۳۴۰ در یکی از روستاهای توابع استان زنجان به دنیا آمد. بعد از پیروزی انقلاب وارد سپاه شد و با دستور امام مبنی بر ختم غائله کردستان، جزو نخستین نفراتی بود که به آنجا اعزام شد. قامت پس از گذراندن دوره آموزش فرماندهی در پادگان سعدآباد تهران، به عنوان مربی،مدتی در سومار به آموزش نیروهای بسیجی پرداخت و به خاطر سوابق و تواناییهای مدیریتیاش به عنوان نخستین فرمانده از زنجان به منطقه اعزام شد.
سردار بیات مهربان و صبور بود و همین خصوصیات زیبای اخلاقیاش باعث شده بود از محبوبیت خاصی بین نیروهایش برخودار باشد. زمانی هم که به مرخصی میآمد، بیکار نمینشست و به نقاشی ساختمان میپرداخت یا کارگری میکرد.
او بارها و بارها در جبهههای مختلف حضور داشت و با مسئولیتهای فرماندهی گروهان و گردان و با شایستگیای که از خود نشان داده بود، فرماندهی تیپ «الهادی» لشکر ۱۷ علیبنابیطالب به او واگذار شد، او توانست این تیپ را تشکیل و سازماندهی کند.
یکی از دوستان و همرزمان این فرمانده روایت میکند: «قامت سر نترسی داشت، این خصوصیت را بارها در او دیده بودم. زمانی که در دار خوئین بودیم، با قرارگاه تماس گرفتند و گفتند در بخشی از منطقه عملیاتی مین کاشتهاند که نمیتوانیم آنها را خنثی کنیم. قامت با شنیدن این پیام خودش را به منطقه رساند و با جسارت تمام مینها را خنثی کرد.»
قامت سرانجام در ۱۸ بهمن ماه سال ۱۳۶۱ هنگام شناسایی عملیات «والفجر مقدماتی» در 21 سالگی به شهادت رسید.
قامت بیات در وصیتنامهاش چنین زیبا و عمیق نوشته است: «من پاسدار و وارث خونبهای پانزده قرن خط سرخ شهادتم، در عصر استثنایی و پرمخاطره قرار گرفتهام و مسئولیتها بر دوشم سنگینی میکند.ما باید در صحنه باشیم، اگر نباشیم شیعه نیستیم.»
میخواهم کسی مرا نشناسد تا آسوده تر باشم!...
پرستار در حالی که اشک پهنه صورتش را پوشانده بود، میگفت: چند دقیقه پیش، این مجروح عملیات، زیر لب چیزی زمزمه میکرد و من به گمان شنیدن درخواستش، گوشم را نزدیکتر بردم، اما او زیارت عاشورا زمزمه میکرد و طلبی نداشت.../ لحظاتی بعد، وقتی به او و نجوایش خیره شده بودم، اندکی از تخت جدا شد و با صدای بلند فریاد میزد: دیدمش! دیدمش! و بعد آرام بر تخت افتاد و...
شهید «سعید» است و شهادت «سعادت»
پرستار به چشم های «سعید» زل زده بود و گریه میکرد...
دیگری در گوشه اتاق با صدای بلند ضجه میزد...
بسیجی رزمنده آرام گشته و زمزمه او تمام شده بود و پرستاران مبهوت صحنهای غریب با آشنایی سعید!...
ساعاتی پیش که عملیات کربلای 4 بسیاری از یاران را آسمانی کرده بود، «سعید» بین آسمان و زمین در انتظار پرواز بود، اما اکنون «او» به اوج آسمان رسیده بود... .
پرستار در حالی که اشک پهنه صورتش را پوشانده بود، میگفت: چند دقیقه پیش، این مجروح عملیات، زیر لب چیزی زمزمه میکرد و من به گمان شنیدن درخواستش، گوشم را نزدیکتر بردم، اما او زیارت عاشورا زمزمه میکرد و طلبی نداشت.
لحظاتی بعد وقتی به او و نجوایش خیره شده بودم، اندکی از تخت جدا شد و با صدای بلند فریاد میزد: دیدمش! دیدمش! و بعد آرام بر تخت افتاد و... .
او چه دید و چه شنید و به کجا رسید و با کدامین لبخند آشنا شده بود؛ نمیدانیم!...
اما پزشکان بیمارستان نیز، آن روز در کنار تخت بر این بسیجی شهید سعید گریستند و غبطه خوردند!...
دوستی میگوید: بارها شاهد بودم، «سعید» پول توجیبی خود را به روضه خوان حرم مطهر حضرت محمد بن موسی الکاظم (ع) دزفول میداد و خودش پای روضه اش مینشست و گریه میکرد...
هر چند رزمندگان گردان های بلال و عمار سازماندهی میشدند، روزی از او پرسیدم: سعید! چرا در تیپ امام حسن مجتبی (ع) بهبهان میرزمی، پاسخش این بود: میخواهم کسی مرا نشناسد تا آسوده تر باشم... .
در عملیات خیبر که مجروح شیمیایی میشود و پس از مداوا دوباره به خط برمیگردد، میگوید: «افتخار من و عشقی که به جبهه داشتم زیاد بود و خیلی دوست داشتم که در این جنگ من هم سهمی داشته باشم و به این دلیل به جبهه آمدم و در عملیات خیبر که با رمز یا رسول الله بود، شرکت کردم و در همین عملیات هم بر اثر بمب شیمیایی مجروح و چند روزی در بیمارستان گلستان اهواز بستری شده بودم تا اینکه از آنجا بیرون آمدم و دوباره به خط برگشتم و در عملیات شرکت کردم...»
علاقه عجیبی به ذکر مصیبت اباعبدالله (ع) داشت... او در آخرین وصایایش مینویسد: «سلام مرا به امام حسین برسانید و بگویید که مدتها در انتظارت نشسته بودم، ولی چه فایده که سعادت آنچنانی نداشتم...».
و شاید در لحظات پایانی عمر به آرزوی خویش رسید که در وصیتنامه اش آرزو کرده بود: «و اما ای سالار شهیدان امام حسین جداً خیلی مشتاق و عاشق بودم که به زیارت قبر شش گوشهات بیایم و خاک کربلا را مرهم دردهایم کنم، اما پروردگار مرا پیش خود فراخواند و امیدوارم که در آخرین لحظات عمرم، رویت را ببینم؛ آقا جان، میان ما و خدا شفیع باش...»
و عجیب! آخرین تقاضایش در وصیتش: «اگر کسی می بایستی پولی به من بدهد، در روزهای پنجشنبه آنها را به چند نفر بدهد و برایم مصیبت اباعبدالله الحسین (ع) بخوانند، چون در مدت کوتاه زندگی ام از این مصیبت خوشم می آمد...»
بسیجی شهید «سعید سعاده» در حماسه غریب کربلای 4 در بامداد 4 /10 /65 مظلومانه بالش شکست و ساعاتی بعد با نجوای زیارت عاشورا همنشین یاران آسمانی اش شد... .
دوستانش در مسجد امام حسن عسکری (ع) و همکلاسیهایش در کلاس اول رشته علوم تجربی دبیرستان آیت الله طالقانی در پارچه نوشته هایی، با خط درشت نوشتند: «شهید سعید است؛ شهادت سعادت».
منبع : تابناک
تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان
عباس صورتی نورانی داشت و کودکی پرجنبوجوش، باهوش و فعال بود. برای یادگیری قرآن به مسجد کرامت میرفت. قران میخواند و به دیگران یاد میداد. از همان کودکی نمازخواندن را شروع کرد بهطوریکه از ۱۰ سالگی بهصورت کامل نماز میخواند.
دوره ابتدایی را در مدرسه طوسی مشهد به پایان برد و دوره راهنمایی را در مدرسه کوچه زردی گذراند. دوره متوسطه را در مدرسه شریعتی آغاز کرد، اما با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت و برای امتحانات مرخصی میگرفت و تا سوم دبیرستان توانست تحصیل علم کند.
کتابهای تاریخی، علمی، هنری، مذهبی و کتابهای شهید مطهری را مطالعه میکرد. نسبت به حجاب بسیار حساس بود. در تظاهرات و راهپیماییهای علیه رژیم شاه شرکت میکرد. بعد از پیروزی انقلاب، وارد بسیج شد. اعلامیههای امام (ره) را در خانهها میانداخت. بعد از مدّتی با تشکیل سپاه پاسداران، عضو سپاه شد.
به نماز اهمیت میداد. با شروع جنگ تحمیلی، زمانی که به جبهه میرفت، میگفت: «ما میرویم تا حسین زمان را یاری کنیم.» و میگفت: «تازندهام باید به جبهه بروم.» عباس در منطقه خطشکن بود. در جبهه معاون گردان عبدالله بود.
او به خانوادهاش نگفته بود که فرمانده است چون دنبال پست و مقام نبود. آر.پی.جی زن بود. در عملیات بستان، محرم، والفجر مقدماتی و والفجر ۳ شرکت داشت. در عملیات بستان از ناحیه شکم مجروح شد. بار دوم از ناحیه سر جراحت برداشت.
درهرحال از رفتن به جبهه خودداری نمیکرد؛ حتی دیگران را هم برای کمک به جبهه تشویق میکرد.
خواب دیدم که یک خانم محترمی به منزل ما آمد و دفتری را آورد و گفت: امضا کن. گفتم: من سواد ندارم. گفت: میتوانی امضا کنی. وقتی از خواب بیدار شدم، عباس به شهادت رسیده بود
عراقیها با تمام قوا و تجهیزاتشان برای باز پس گیری این مناطق وارد نبردی سنگین شدند. این در حالی بود که رزمندگان سلحشور کیلومترها از خاک خودی پیشروی کرده بودند. امکانات و تجهیزاتی که لشکریان اسلام به همراه داشتند بسیار محدود تر از تجهیزات جنگی دشمن بود.
به راستی با کدام نیرو و با کدام تجهیزات رزمندگان جانبرکف توانستند از جزایر مجنون آن هم در عمق خاک دشمن پاسداری کنند؟
«ما باید دشمن را بیرون میراندیم و تمام سرزمین خود را از تیر رأس دشمن دور میکردیم. به همین خاطر گاهی لازم بود برای آنکه دست دشمن به سرزمین و خاکمان نرسد برویم در دل دشمن نفوذ کنیم.» عسکر کریمیان، آزاده و یکی از رزمندگان لشکر عاشوراست که در چندین عملیات استراتژیک حضور داشته است.
کریمیان در ادامه با اشاره به اینکه عملیات خیبر یک نوع آوری و خلاقیت بوده، افزود: «عملیات خیبر، قرار نبود در جای صاف و خشکی با دشمن روبه رو شویم. حرف از کیلومتر آب بود و رزم آبی. احداث پل شناور 14 کیلومتری، تنها یکی از خلاقیتها و نوع آوری ها در عملیاتهای خیبر بود. این عملیات به طرز هوشمندانه طراحی شده بود و فرماندهان بزرگی مثل سردار شهید محمد ابراهیم همت در این عملیات حضور داشتند.»
به گفته این آزاده، با برنامه ریزی بی نقص طراحان و شناسایی و آگاهی دقیق از موقعیت منطقه توسط فرماندهان، رزمندگان اسلام توانستند با نبردهای پی در پی و سهمگین بخشی از اهداف عملیات که همان تصرف جزایر مجنون شمالی و جنوبی بود دست یابند.
رزمندگان اسلام توانستند با نبردهای پی در پی و سهمگین بخشی از اهداف عملیات که همان تصرف جزایر مجنون شمالی و جنوبی بود دست یابند
«تصرف جزایر جنوبی و شمالی مجنون که در همان روزهای اول عملیات خیبر به تحقق پیوست، دشمن بعثی را بسیار خشمگین کرده بود و برای باز پس گیری مناطق تصرف شده از انجام هیچ جنایتی دریغ نمیکرد. دشمن با بهکارگیری سلاحهای شیمیایی و با واحد پیاده و مکانیزه دیوانه وار سعی میکرد جزایر مجنون را به چنگ آورد. اما یورشهای دشمن با رشادت و ایثار بی دریغ رزمندگان و دلیر مردان اسلام دفع میشد.»
بعد از اینکه نیروهای سرکش عراقی حتی با استفاده از سلاحهای شیمیایی کار از پیش نبردند در روزهای 16 و 17 اسفند ماه سال 1362 با عملیاتهای سنگین و آتش بی امان توپخانه شدیدترین تاکتیکهای خود را به مرحله اجرا گذاشتند. این بار شکارچیان تانک با موشکهای تاو و هلیکوپترهای کبری نیروهای هوانیروز و نیروی هوایی ارتش اسلام به میدان آمدند و با آتش متقابل دشمن با تحمل خسارت فراوان پا به فرار میگذارد. بدین ترتیب دفاع جانانه رزمندگان اسلام، امید دشمن را برای باز پس گیری جزایر مجنون و منطقه هورالهویزه و تسلط بر خاک ایران به یاس و نا امیدی تبدیل شد.
شب عملیات در سنگر عاشورا
کریمیان در ادامه از شب عملیات خیبر میگوید، از شور و حال بچههای لشکر عاشورا، از شهید باکری و از راز پاسداری جزایر مجنون.
وی میگوید: شب عملیات شهید باکری فرمانده لشکرمان همه بچهها را جمع کرد. آن شب همه تصور میکردیم که شهید باکری میخواهد در مورد چگونگی و جزییات عملیات بگوید. اما اینطور بود. فرمانده نگاهی به بچهها کرد و گفت: «در عملیاتی که قرار است انجام دهیم هیچ بازگشتی وجود ندارد. در حقیقت درست مانند همان واقعهای است که در شب عاشورا برای امام حسین (ع) و یارانش در کربلا اتفاق افتاد.»
صحبتهای فرمانده دل بچهها را رنجاند و رزمندگان به شهید باکری اعتراض کردند. آنها میگریستند و میگفتند: «مگر ما میخواهیم بازگردیم، ما آماده و تشنه لب شهد شیرین شهادت هستیم.»
رزمنده لشکر عاشورا راز پاسداری جزایر مجنون را در دلیری و شهادت طلبی بچههای خیبر میداند.