سنگی به یاد فرمانده ۱۸ ساله
شهید عباس باقری تشکری، یکم فروردینماه ۱۳۴۴ در مشهد مقدس چشم به جهان هستی گشود و هنوز پانزدهم روز به نوزدهمین بهار زندگیاش داشت که از خیبریون شد اما جنازه او به دست نیامد و یکم مردادماه ۱۳۶۳ ش در بهشت رضا (ع) مشهد، به یاد او سنگی مزار او شد.

عباس صورتی نورانی داشت و کودکی پرجنبوجوش، باهوش و فعال بود. برای یادگیری قرآن به مسجد کرامت میرفت. قران میخواند و به دیگران یاد میداد. از همان کودکی نمازخواندن را شروع کرد بهطوریکه از ۱۰ سالگی بهصورت کامل نماز میخواند.
۱۸ سال زندگی
دوره ابتدایی را در مدرسه طوسی مشهد به پایان برد و دوره راهنمایی را در مدرسه کوچه زردی گذراند. دوره متوسطه را در مدرسه شریعتی آغاز کرد، اما با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت و برای امتحانات مرخصی میگرفت و تا سوم دبیرستان توانست تحصیل علم کند.
کتابهای تاریخی، علمی، هنری، مذهبی و کتابهای شهید مطهری را مطالعه میکرد. نسبت به حجاب بسیار حساس بود. در تظاهرات و راهپیماییهای علیه رژیم شاه شرکت میکرد. بعد از پیروزی انقلاب، وارد بسیج شد. اعلامیههای امام (ره) را در خانهها میانداخت. بعد از مدّتی با تشکیل سپاه پاسداران، عضو سپاه شد.
به نماز اهمیت میداد. با شروع جنگ تحمیلی، زمانی که به جبهه میرفت، میگفت: «ما میرویم تا حسین زمان را یاری کنیم.» و میگفت: «تازندهام باید به جبهه بروم.» عباس در منطقه خطشکن بود. در جبهه معاون گردان عبدالله بود.
او به خانوادهاش نگفته بود که فرمانده است چون دنبال پست و مقام نبود. آر.پی.جی زن بود. در عملیات بستان، محرم، والفجر مقدماتی و والفجر ۳ شرکت داشت. در عملیات بستان از ناحیه شکم مجروح شد. بار دوم از ناحیه سر جراحت برداشت.
درهرحال از رفتن به جبهه خودداری نمیکرد؛ حتی دیگران را هم برای کمک به جبهه تشویق میکرد.
خواب دیدم که یک خانم محترمی به منزل ما آمد و دفتری را آورد و گفت: امضا کن. گفتم: من سواد ندارم. گفت: میتوانی امضا کنی. وقتی از خواب بیدار شدم، عباس به شهادت رسیده بود
«علی باقری تشکری» پدر شهید که خود نیز در جبهه بوده است، میگوید: «در جبهه مراسم سوگواری و سینهزنی برگزار میکرد.» در آخرین دیدارش با خانواده، آنها را برای رفتن به جبهه دعوت کرد. پدر به نقل از مادر شهید میگوید: «آخرینباری که میخواست به جبهه برود، گفت: این آخرین دیدار است و دیگر برنمیگردم و از همه حلالیت طلبید.» همچنین میگوید: «زمانی که دوستانش شهید میشدند، برای آنها مجلس ختم میگرفت؛ و هر وقت کسی مفقود میشد، میگفت: خوشا به سعادتش میگفت: اگر همه شهید شوند، پس چه کسی بجنگد؟»
امضای مادر پای سند شهادت
او دوست داشت مفقودالاثر باشد. مادر شهید میگوید: «خواب دیدم که یک خانم محترمی به منزل ما آمد و دفتری را آورد و گفت: امضا کن. گفتم: من سواد ندارم. گفت: میتوانی امضا کنی. وقتی از خواب بیدار شدم، عباس به شهادت رسیده بود.» عباس باقری تشکری در تاریخ پانزدهم اسفندماه سال ۱۳۶۲ هجری شمسی، طی عملیات خیبر در سن هجدهسالگی به درجه رفیع شهادت نائل شد؛ اما جنازه او به دست نیامد و یکم مردادماه ۱۳۶۳ ش در بهشت رضا (ع) مشهد، به یاد او سنگ مزارش شد.
یکی از همرزمانش لحظه شهادت وی را چنین روایت میکند: شهید تشکری پیش از عملیات خیبر به قرارگاه لشگر ۵ نصر که در تیپ امام جواد (ع) بود منتقل شد؛ وی ساکش را به یک کانکس فرماندهی تحویل داد اما بچههای دیگر ساکشان را به تعاون تحویل دادند در ساک فقط دوربینش بود با آن دوربین خیلی عکس گرفته بودم عکسهایی از شهر از بهشتزهرا(س) و بهشت رضا(ع) و از شهر قم گرفته بودیم او گفت: «چون امکانش زیاد است که ترکش به دوربین اصابت کند و دوربین از بین برود باید آن را درون ساک بگذارم» و بعد از تحویل ساک به منطقه عملیاتی خیبر اعزام شد.
سه روز در منطقه بود. من پشت خط بودم و مهمات حملونقل میکردم تا اینکه یکشب شهید دهنوی به من گفت: «آقای علیزاده شما باید در خط مقدم بمانی.» گفتم: آخر من که اسلحه ندارم گفت: «یکی از سلاحهای شهدا را بردار و بمان» گفتم: چشم اطاعت از فرماندهی واجب است. در همین موقع بود که عباس را دیدم اما نمیدانستم این شب آخری است که عباس را میبینم شهید قاسم شاکری را هم دیدم بین همه آنها مهمات را تقسیم کردند در ضمن باهمدیگر صحبت میکردیم شهید شاکری گفت: «امکان دارد عراق فردا صبح پاتک بزند چون دشمن در حال جمعکردن نیروهاست و تانکهایش را جلو میآورد.»
صبح که عباس را دیدم او حال مرا پرسید فاصله من با او ۵۰ قدم بیشتر نبود او بالا مستقر بود در همین حال که باهم احوالپرسی میکردیم یکی از رزمندگان که پهلوی عباس بود مجروح شد عباس امدادگر را صدا زد من هم گفتم: او حالش خیلی بده حتماً باید امدادگر بیاید اما آنقدر آتش دشمن سنگین بود که امدادگر نمیتوانست خودش را به آنجا برساند همینطور که با عباس صحبت میکردم یکدفعه صدایش قطع شد و دیگر صدایش را نشنیدم و او را ندیدم.