کسانی که فکر می کنند فرزندان ما برای پول رفتند کوته فکرند. تاریخ تکرار شده است. در زمان حضرت علی(ع) می گفتند ایشان به خاطر مقام کار میکنند حالا هم همان تفکر در مورد مدافعان حرم این حرف ها را می زند. وقتی نسل حامیان پیامبران می آیند جلو، نسل یزیدی ها هم می آیند جلو.

علی عابدینی شهید مدافع حرم و عضو یگان صابرین لشکر 25 کربلا بود که بهار 95 در سن 27 سالگی برای مبارزه با تروریست ها و دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سرزمین شام شد و در منطقه خان طومان به همراه تعدادی از دوستانش هنگام نبرد با دشمنان اسلام به شهادت رسید.
برای صحبت با خانواده این شهید عزیز عازم فردونکنار شدیم. فضای خانه پر بود از دوستان و آشنایانی که برای عرض تبریک و تسلی دل خانواده علی آمده بودند. اما روحیه این خانواده با توجه به اینکه هنوز پیکر فرزندشان هم بر نگشته به گونه ای بود که مهمانشان دچار غم و ناراحتی نمی شد. دلتنگی از نبود او پیدا بود اما عجز و پشیمانی نه.
گفتوگو را ابتدا با مادر علی اینگونه آغاز کردیم:
*من مادر شهیدم
من مادر شهید علی عابدینی هستم که سال 48 در مازندران متولد شدم. 16 سالم بود خدا علی را به من داد. البته ابتدا قرار بود نامش را صادق علی بگذاریم چون صبح زود وقت اذان صبح به دنیا آمد. خیلی نگران سلامتی اش بودم و اینکه نکند اتفاقی هنگام زایمان برایش بیافتد. شاید چون سن کمی داشتم بر نگرانی ام افزوده می شد. تا اینکه یک ماه قبل از تولدش خواب دیدم پهلو درد شدیدی دارم، دکترهای زیادی رفتم و هر کدام یک چیزی میگفتند. شب آقای قد بلند کمر بستهای را در عالم رویا دیدم که لباس سبزی به تن داشت. از من پرسید: دخترم چرا ناراحتی؟ گفتم: پهلو درد دارم. گفت: نگران نباش بچه ات سالم است. الحمدالله همین طور هم شد.
*وقتی علی پاسدار شد
علی بچه با محبت و دلسوزی بود. درسش را بدون اذیت کردن ما تمام کرد و بعد از دیپلم سال 85 وارد سپاه پاسداران شد. در خانواده پاسدار زیاد داشتیم از جمله برادرهای من و علی به خوبی با این فضا آشنا بود خودم هم دوست داشتم پسرم سپاهی شود. او حین کار تحصیلات عالیه را هم شروع کرد و وارد دانشگاه شد.
*بچه سخت پسندی بود
سال 88 پیشنهاد دادیم زن بگیرد، گفتیم الان درآمد برای اداره یک زندگی داری و به سنی هم رسیدی که نیاز به هم صحبت داری. می خواستم قبل از اینکه شیطان او را از من بگیرد خودم زمینه ازدواج را برای پسرم فراهم کنم. خواهر شوهرم همسر علی را معرفی کرد و یک روز با علی و خواهر شوهرم رفتیم منزل پدری عروسم.
قبلش چند بار دیگر خواستگاری رفته بودیم اما در کل بچه سخت پسندی بود مثلا یک لباس را که می خواست بخرد از صبح که می رفت بازار تا غروب طول می کشید یکی را انتخاب کند اما وقتی همسرش را دید همان وقت پسندید و خوشش آمد.
*میگفتم: شهید شود بهتر است
وقتی درگیری های سوریه شروع شد من از خطرات و اوضاع آنجا با خبر بود. یک روز آمد گفت: اسمم را برای رفتن به سوریه نوشته بودم و حالا قرار است اعزام شوم. اصلا مخالفت نکردم و می گفتم او بیمه امام زمان(عج) است و تا وقتی که برای اسلام خدمت می کند هر جا هست برود.
راستش اینقدر خالصانه کار می کرد که خودم می گفتم: خدایا حالا که این بچه اینگونه زحمت می کشد اگر قرار است اینجا از مریضی و تصادف طوریش شود همان شهید شود بهتر است.
*دل ماندن نداشت
زمستان سال قبل که از مأموریت آمد از ناحیه دست مجروح شده بود و هنوز هم بهبود پیدا نکرده بود که مجددا در 15 فروردین به خواست خودش اعزام شد. با اینکه مجروح بود دل ماندن نداشت. بار اول که می رفت اینقدر اشتیاق به رفتن نداشت اما دفعه دوم اشتیاقش بیشتر شده بود. خودمان تا ساری او را بردیم رساندیم به همرزمانش که با هم بروند. حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) به انها احتیاج داشتند، غربت آنها مانع از مخالفت ما میشد.